.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۳۷→
حسینی از جابلند شد وبه سمتم اومد...روبروم قرار گرفت ولبخندی زد...
- سلام دخترم!...خوبی؟
چشمام گرد شد!...این چرا انقدر مهربون شده؟...
با اینکه لحنش بسی پرمحبت بود ولی به دلیل سو پیشینه ای که ازش داشتم،ترسم کمتر که نشد هیچ تازه بیشترم شد!شاید می خواست اسکلم کنه که انقدر متشخص برخورد می کرد!
من من کنان گفتم:مرسی...ش...شما...خوبین اُ...استاد؟
لبخندش پررنگ تر شد.بالحنی که از حسینی بعدی بود،گفت:خوبم دیاناجان...چیزی شده دخترم؟چرا جلسه پیش نیومده بودی؟الانم که دیر اومدی...
- ببخشید استاد...امروز ترافیک بود،نتونستم سر وقت برسم...درمورد هفته پیشم...چیزه...سرما خورده بودم!
جونه عمه ام...چرا راستش ونمیگی؟چی بگم؟بگم دبر اومدم چون با ماچ وبوسه درگیر بودم وهفته قبلم نیومدم چون داشتم توفراغ عشقم می سوختم!؟
- خدابد نده...الان خوبی؟
لبخندمحوی روی لبم نشست...راس راسکی مهربون شده ها!مثل اینکه خبری از اسکل کردن واین حرفانیست.
- بله استاد...خوبم.
- خداروشکر...اشاره ای به صندلی های کلاس کرد وادامه داد:حالا که خوبی بشین سر کلاس تا درس وادامهبدم.جزوه جلسه پیشم از بچه هابگیر هرجاش وکه نفهمیدی من درخدمتم بیا ازم بپرس...بشین دخترم.
لبخندم پررنگ تر شد وتشکری کردم...نگاهم واز حسینی گرفتم وخیره شدم به بچه های کلاس...همه بادهنای باز وچشمای گردشده زل زده بودن به حسینی!...خب بیچاره ها حق داشتن...حسینی واون همه مهربونی محال بود!همه کپ کرده بودن.
میون اون همه نگاه متعجب که به حسینی خیره شده بود یه نگاه صمیمی وآشنا روی من ثابت مونده بود!
بادیدنش نیشم باز شد ودستی براش تکون دادم.
به سمت نیکا رفتم ودرست روی صندلی کنارش جا گرفتم...بعداز نشستن من،حسینی هم بی توجه به قیافه های منگل مانند بچه ها به سمت میزش رفت وشروع کرد به درس دادن...
باذوق وشوق نیکا روماچ کردم وبعداز حال واحوال،روکردم به حسینی وبه درس گوش دادم.کم کم یخ بچه هام آب شد واز حالت متعجب ومنگلیشون بیرون اومدن.
حسینی مشغول درس دادن بودکه یهو گوشیش زنگ خورد...ببخشیدی روبه بچه هاگفت وخیره شدبه صفحه گوشیش.نمی دونم چی تواون گوشی دید که سرش وبلند کرد وخیره شد به من.لبخند مرموزی زد ونگاهش وازم گرفت وگوشی وجواب داد:
- علیک سلام...آره اومد!...نه بابا هیچی بهش نگفتم.نه نترس...دِهِه!میگم هیچی نگفتم دیگه!...آره...
وبقیه حرفاش بین سروصدای بچه ها گم شد!
لعنت به شماها...خب بذارین ببینم چی میگه!...
- سلام دخترم!...خوبی؟
چشمام گرد شد!...این چرا انقدر مهربون شده؟...
با اینکه لحنش بسی پرمحبت بود ولی به دلیل سو پیشینه ای که ازش داشتم،ترسم کمتر که نشد هیچ تازه بیشترم شد!شاید می خواست اسکلم کنه که انقدر متشخص برخورد می کرد!
من من کنان گفتم:مرسی...ش...شما...خوبین اُ...استاد؟
لبخندش پررنگ تر شد.بالحنی که از حسینی بعدی بود،گفت:خوبم دیاناجان...چیزی شده دخترم؟چرا جلسه پیش نیومده بودی؟الانم که دیر اومدی...
- ببخشید استاد...امروز ترافیک بود،نتونستم سر وقت برسم...درمورد هفته پیشم...چیزه...سرما خورده بودم!
جونه عمه ام...چرا راستش ونمیگی؟چی بگم؟بگم دبر اومدم چون با ماچ وبوسه درگیر بودم وهفته قبلم نیومدم چون داشتم توفراغ عشقم می سوختم!؟
- خدابد نده...الان خوبی؟
لبخندمحوی روی لبم نشست...راس راسکی مهربون شده ها!مثل اینکه خبری از اسکل کردن واین حرفانیست.
- بله استاد...خوبم.
- خداروشکر...اشاره ای به صندلی های کلاس کرد وادامه داد:حالا که خوبی بشین سر کلاس تا درس وادامهبدم.جزوه جلسه پیشم از بچه هابگیر هرجاش وکه نفهمیدی من درخدمتم بیا ازم بپرس...بشین دخترم.
لبخندم پررنگ تر شد وتشکری کردم...نگاهم واز حسینی گرفتم وخیره شدم به بچه های کلاس...همه بادهنای باز وچشمای گردشده زل زده بودن به حسینی!...خب بیچاره ها حق داشتن...حسینی واون همه مهربونی محال بود!همه کپ کرده بودن.
میون اون همه نگاه متعجب که به حسینی خیره شده بود یه نگاه صمیمی وآشنا روی من ثابت مونده بود!
بادیدنش نیشم باز شد ودستی براش تکون دادم.
به سمت نیکا رفتم ودرست روی صندلی کنارش جا گرفتم...بعداز نشستن من،حسینی هم بی توجه به قیافه های منگل مانند بچه ها به سمت میزش رفت وشروع کرد به درس دادن...
باذوق وشوق نیکا روماچ کردم وبعداز حال واحوال،روکردم به حسینی وبه درس گوش دادم.کم کم یخ بچه هام آب شد واز حالت متعجب ومنگلیشون بیرون اومدن.
حسینی مشغول درس دادن بودکه یهو گوشیش زنگ خورد...ببخشیدی روبه بچه هاگفت وخیره شدبه صفحه گوشیش.نمی دونم چی تواون گوشی دید که سرش وبلند کرد وخیره شد به من.لبخند مرموزی زد ونگاهش وازم گرفت وگوشی وجواب داد:
- علیک سلام...آره اومد!...نه بابا هیچی بهش نگفتم.نه نترس...دِهِه!میگم هیچی نگفتم دیگه!...آره...
وبقیه حرفاش بین سروصدای بچه ها گم شد!
لعنت به شماها...خب بذارین ببینم چی میگه!...
۱۰.۳k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.